جدول جو
جدول جو

معنی زنگ گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

زنگ گرفتن
(چِ کَ دَ)
زنگ زده شدن. زنگ پذیرفتن. به زنگ و تیرگی آلوده شدن. کدر شدن. تیره شدن:
همه تن گرفته ز زنجیر زنگ
ز دودش زتن زنگ کاید به جنگ.
فردوسی.
رخ روشن را زیر زره خود مپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ.
فرخی.
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از گیتی پند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ)
عبرت گرفتن. تذکیر. اتّعاظ. (تاج المصادر بیهقی). اعتبار. متّعظ شدن. تذکّر. (منتهی الارب) :
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ دَ)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود:
نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود
آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد.
حافظ (از آنندراج).
ز رویم وقت رفتن می رود رنگ
که می ترسم برآرد تیغ او رنگ.
کمال خجندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ زَ دَ)
آرایش یافتن. آراسته و پیراسته شدن:
وین خاک خشک زشت بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر.
ناصرخسرو.
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت.
صائب (از آنندراج).
رجوع به زینت و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غُرْ رَ / رِ رَ تَ)
حسن و جمال و آرایش یافتن:
وین خاک خشک زشت، بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
فال گرفتن. پیشگویی کردن. فال گفتن. عیافه. زجر: جماعتی از آن چینیان به علم، در شانۀ گوسفند نگریدند و فال زجر بگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و بسیاری از این کندا و فال گویان و و زجر و کسانی که در شانۀ گوسفند نگرند پیش چین گرد آمدند... ده تا از آن فال گویان و دانایان چین پیش ترک فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و رجوع به زجر، زجر کردن، فال، تفال، فالگیری، طیره، تطیر، عیافه و کهانه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ خوا / خا تَ)
خسته و مجروح شدن. (آنندراج). زخم برداشتن. زخمی شدن:
خضر چون آب ز عمر ابدی میگذرد
که ز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مجازاً عیب گرفتن و طعنه زدن. (فرهنگ نظام). طعنه زدن و استهزا کردن. بدین معنی کلاغ گرفتن نیز بیاید. (آنندراج) :
سنگ عبرت بر دل درویش هستی خواه زن
زاغ حسرت بر دل دیندار دنیاخواه گیر.
(منسوب به حافظ)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
چین، شکن، شکنج، گره، انجوغ پیدا کردن. ترنجیدن. نورد پیدا کردن. منقبض شدن. متشنج گشتن. تقلص
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ سَ)
خو گرفتن. خوگر شدن. (یادداشت مؤلف). تأنس. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). الفت گرفتن. انس یافتن:
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا.
مسعودسعد.
با که گیرم انس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
خاقانی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
همچون دو مغز بادام اندر یکی سفینه
با هم گرفت انسی وز دیگران ملالی.
سعدی.
میل ندارم بباغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.
سعدی.
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراغ مبتلا کن.
سعدی.
ادب نگذاشت تا گیریم انسی بر سر کویت
حدیث وحشتی گفتیم تا رم کرد آهویت.
میرزا محمد صادق (از آنندراج).
- امثال:
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد.
(از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن:
ز بس گرد چشم جهان نم گرفت
ز بس کشته پشت زمین خم گرفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَسْ سُ نُ / نِ)
آهنگی مخصوص برای رقص نواختن. رجوع به رنگ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
زن کردن. ازدواج. تأهل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنی را به عقد ازدواج درآوردن. زناشویی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَسْ سُ نُ / نِ / نَ دَ)
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود:
ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد
ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد.
سیدحسن شرفی (از آنندراج).
، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن:
دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد
ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد.
ملا مفید بلخی (از بهار عجم).
، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ / دِ)
هر چیز زنگ زده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ کَ دَ)
سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن:
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.
(بوستان).
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست.
علی خراسانی (از آنندراج).
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست.
مخلص کاشی (ایضاً).
- تنگ گرفتن زمانه کسی را، در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی:
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی.
- تنگ گرفتن کار، مشکل گرفتن آن:
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گرفتن کاربر کسی، او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن:
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ.
فردوسی.
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ.
فردوسی.
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال، زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلۀ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
، در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را:
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی.
- تنگ اندر (به، در) بر گرفتن، سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل:
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت.
فردوسی.
پدرتنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش.
فردوسی.
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
هر قمر یکی قصه به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.
منوچهری.
بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر
که خوش باشدبهم اندر می و شیر.
(ویس و رامین).
به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
- تنگ اندر (در) کنار گرفتن، سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن:
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.
آغاجی.
بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.
فرخی.
ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
- تنگ به (در) آغوش گرفتن، سخت در کنار گرفتن:
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تنگ در بغل گرفتن، سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن:
از دور دلم جامۀ او رنگ گرفته ست
یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
چنگ زدن. استمساک. رجوع به چنگ زدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انس گرفتن
تصویر انس گرفتن
انس گرفتن به (با) کسی. الفت یافتن با او استیناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
عبرت گرفتن اعتبار تذکیر تذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ گرفتن
تصویر تنگ گرفتن
سخت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ گرفتن
تصویر زاغ گرفتن
عیب گرفتن طعنه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنگ گرفتن
تصویر آژنگ گرفتن
چین، گره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن گرفتن
تصویر زن گرفتن
زنی را به عقد ازدواج در آوردن زناشویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رفتن
تصویر رنگ رفتن
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی، بیرنگ شدن، رنگ ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ گرفتن
تصویر زاغ گرفتن
((گِ رِ تَ))
طعنه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
((پَ. گ ِ ر ِ تَ))
عبرت گرفتن
فرهنگ فارسی معین